جامه دانی برای بستن نداشت! اصلا رهگذرها همیشه آماده سفرند! با اکراه شروع شد و درهمان آغاز شاید با کمی ناراحتی، به خاطر جا ماندن از پرواز!... ولی اندیشه، قبلا نوشته بود که: "الخیر فی ماوقع" و بنابراین اصلا نیازی به تلخکامی نبود و چه زود فراموش شد.
گویا همه چیز دست به دست هم داده بود تا یکی از بهترین سفرهایش باشد. از همان بدو ورود با دیدن نامش بر روی کاغذ تایپ شده، دانست که سیستم منظمی انتظارش را می کشد. قرار بود به تنهایی! میهمان پارک فناوری اطلاعات باشد ولی صنعت الکترونیک چه راحت رودست خورد! چون از همان آغاز رو به شاهچراغ عرضه داشت که آقا! من مهمان توام!! و دوست خوبش هم در شب میلاد امام رضا(ع) آرزویش را برآورده ساخت تا در کنار حرم برادر امام باشد.
همه ی آنچه را که لازم بود دید و میزبانان مهربان به خاطر آنکه تا ابد رسم مهمان نوازی شیرازیان را فراموش نکند، سنگ تمام گذاشتند و سرانجام هم او را رهسپار دیدار خواجه شیراز کردند. اولین نگاهش بر مقبره حضرت حافظ خیس بود! نمناکی نگاهش، اشعه خورشید را در مقابل دیدگانش، به رقص سماع کشاند و تفعل بر دیوانش، بر دل او سرود:
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
بر آستان مرادت گشاده ام در چشم
که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم
...
به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
زشوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
ادب و نزاکت همراه شیرازی اش، او را با خواجه تنها گذاشته بود تا هر آنچه که می داند در سکوت به خواجه بگوید و او فقط با نگاه، حرف های دلش را زد. بعد آن نوبت شیخ علیه الرحمه بود که از "خاک سعدی بعد هزار سال هنوز بوی عشق می آمد"...
باغ ارم هنوز نارنج های سبز و نارنجی را در آغوش داشت. سرسبزی باغ در هنگامه سوز سرما هر رهگذر ناآشنایی را متعجب و حیران می ساخت و زیبایی برگهای سرخ درختان چنار، آن چنان در لابلای سرسبزی بیدها و نارنج ها خودنمایی می کرد که هیچ نقاش قدرتمندی را یارای خلق چنین اثری نبود. بی گمان باغ ارم گوشه ایی از بهشت بود، از همان بهشتی که سرسبزی سروهای سر به فلک کشیده اش؛ در ماه مبارک؛ به رویای او آمده بود...