جستجو:
خانه
مدیریت
ایمیل من
شناسنامه
پارسی یار

مجموع بازدیدهای وبلاگ: 124914
تعداد بازدید امروز: 17
  • درباره من


    اندیشه - ترنم اندیشه
  • لوگوی من


  • آرشیو


  • اشتراک در وبلاگ


     
     
    اندیشه - ترنم اندیشه
    خدا را شناختم ، از سست شدن عزیمتها ، و گشوده شدن بسته‏ها . [نهج البلاغه]
  • 222- سلام بر عشق
    نویسنده: اندیشه چهارشنبه 85/9/22 ساعت 11:0 ع

    هزار قبیله به خاطر صید نگاه تو بیابانگرد می شود و تو چادر نشین صحرای دل منی و باز دل من صحرا به صحرا در پی رد پای سوخته تو حیران می ماند! زلالی احساست در حجم نیازم شناور است و من برای نفس کشیدنت هزار شب به خواب می روم و روحم در روح سرخ شقایق غوطه ور می شود و تو چون نسیم به خواب من می آویزی و بالشم پر از پرواز پر زدن مخفیانه مرغان بهشتی است. چه مرغانی که نیمه شب عشق پرواز دارند و مرا خواب کرده اند که رها شوند و به سوی تو کوچ کنند ... و من چه ساده در این کوچ جا می مانم و هستی ام به سوی تو پر می کشد و باز حیران تر و در مانده تر به دنبال نشانه ای از تو، خیال خوابم را به خاطره ها پیوند می زنم.

    لطفا شفاف تر از همیشه بخند و نگذار شهر چشمانت بارانی شود! نگو که نمی توانی! نخواه که باز رهگذر کوچه های خیس نگاه تو باشم. بگو کدامین غبار در این تاریکی، پاکی حضور تو را از پشت این همه حصار و خانه و دیوار حس کرد و بودنت را نفس کشید؟

    من از مسافتی دور، از فاصله ها برایت می نویسم. برای تو که می توانی فصل های سرد فاصله را پشت سر بگذاری و در امتداد طولانی ترین جاده نور؛ از توّهم سایه ها بگذری و بر بستری از عشق بجوشی و مفهوم چشمه را به تشنگی گیاه بنوشانی.

    رسیده ام به شهری که قرار است با آئینش بسازم و با چهارچوب های قراردادی، شهروندش شوم. ولی یادم است من با تو به اوج زیباترین تکرار رسیده ام و در نگاه تو، عمق لحظه های بودن را لمس کرده ام. من هر بار با تو آفرینشی دوباره یافته ام، آفرینشی که همه خلقت را به تصویر می کشد.

    بگو کدام لحظه به تو تعلق دارد که من در آن نمی گنجم؟ وقتی تو باشی، کدام ذره هستی از درک من دور می ماند؟ اگر چه خاک در حریم کوچه زندانی است و شمع خاطر من به ازای شب یلدا، در تبی جان سوز با نفس سردم به هراس می افتد! اما روحم از آتشی که در شعله می سوزد و نهیبش با نفسم در می آمیزد گرما می گیرد!

    هنوز پیچک های پشت پنجره بیدارند و سایه اقاقی ها، خوشه خوشه روح ترک خورده دیوار را مرمت می کنند، و انگشت احساسم روی پیکره خاطره ات می پیچد و تاریخ با تو بودن را زنده می کند. اگر سپیده عشق بر دلت بنشیند، از طولانی شدن شبها نهراس. هزار شب در خلوت نگاه تو خلاصه می شود. بگو که تو از انتظار به راز شفاف حقیقتی روشن رسیده ای. بگو که به دوری جاده ها، که چهره زمین را خط زده اند اعتماد نکرده ای.

    می دانم که تو هیچ وقت مثل یک مسافر تنها، بوی غربت نمی دهی، آخر تو آشنای منی. آشنایی که غرامت سنگین فاصله را خرج وصال پروانه می کند. آشنایی که روح زمان را به فرصت ثانیه ای که هزار بار در خودش تکرار می شود نمی بخشد. من به پریشانی زلف مجنون سوگند خورده ام. من به سکوت شب قول داده ام، می خواهم عشقم جاودان بماند، می خواهم همیشه او را در وجودم، در دلم نگه دارم. می خواهم همیشه رسیدنش را لمس کنم.

    می خواهم با عشق تو پرواز کنم، هیچ دوست ندارم دلتنگی ات آن قدر تو را برنجاند که مرا زمین گیر سازد! من هنوز همچو مرغی در بیشه سبز چشمان باران زده تو، پر وبال می زنم. من هرگز در آشیانه های پوشالی رحل اقامت نخواهم افکند! من همیشه در پرواز خواهم بود!

    ای عشق! تو را سوگند به روح پاک تمام عاشقان، لطفا مرا ببخش...


  • <   <<   31   32   33   34   35   >>   >