مهرانه، دختری که عاشق آروین بود.
پنج شنبه دو روز قبل، ساعت 5.5 عصر. فهمیزی بی آنکه چیزی بگوید دفتر را به دست می گیرد شاید سطری نخوانده، دفتر را به من می سپارد! فرصتی است مغتنم، تا دفتر مهرانه را ورق بزنم. از همان صفحه اول قدرت قلمش را به رخ خواننده دفترش می کشد. از ته دل و با احساس کامل نوشته است. روزی که آنها را می نوشت فکر نمی کرد بجز خودش کسی هم آنها را بخواند. الان تصمیمش عوض شده، شاید دنبال کسی می گردد که دلداریش دهد. قلم قوی آروین هم در لابلای اوراق دفتر خودنمایی می کند و من هیچ نیازی ندارم تا مهرانه بگوید که "اون نوشته ها از من نیست".
حالم خوب است. رویاهایم آبی، نوشته هایم خاکستری، دل مشغولی هایم بی رنگ... هنوز به دیروز ها می گویم فردا. هنوز به علف ها می گویم درخت. هنوز به کاسه ها می گویم دریا... هنوز قدم کوتاه است، قرن هاست که به اولین آجر نرسیده است. هنوز چهارده ساله ام. این چهارده سالگی یک تاریخ بزرگ است...
هنوز مداوم دعا می کنم تا پدر بزرگ زنده شود، تا خط کش آقای ناظم بشکند، تا آقای معلم مریض شود، تا مساحت مثلث یادم نرود. هنوز دعا می کنم، روبروی هر چه که در آیینه داریم، در خانه داریم. هنوز از شنیدن قصه پریا گریه ام می گیرد. هنوز جریمه می نویسم. جریمه های دست به سینه نبودن، جریمه در حیاط دویدن، جریمه های دعواهای زنگ آخر، جریمه تو را دیدن، ستاره هایی که در دشت ریختن را رج می زنم.
هنوز شب ها وقتی به رختخواب می روم آنقدر به پنجره می نگرم تا دزد نیاید و بعد من بخوابم. هنوز از خودم می پرسم چرا... چرا همه درها رو بست ولی یکی رو نبست؟! چرا پروانه همیشه از دستان کوچک و بی باغ من می گریخت. چرا شب ها هیچ وقت هنگام غروب گوسفندها را هر چه می شمارم تمام نمی شود. چرا کلاغ آخر قصه های مادر بزرگ هیچ وقت به خونه نمی رسند؟ چرا همیشه سر ظهر ناگزیر می باید خوابید؟ چرا مادر هیچ وقت تعداد ستاره های آسمان را نمی دانست؟ چرا ...؟
کاسه شنی سوالهای ساده و بی جوابم مرتب پر می شود و من هنوز با شن های بی دریا قلعه می سازم. هنوز حالم خوب است. هنوز تو را دارم. هنوز عاشقم...
---------------------
پ.ن. تغییرات زیادی در متن دادم!