جستجو:
خانه
مدیریت
ایمیل من
شناسنامه
پارسی یار

مجموع بازدیدهای وبلاگ: 124953
تعداد بازدید امروز: 18
  • درباره من


    209- گاواربان - ترنم اندیشه
  • لوگوی من


  • آرشیو


  • اشتراک در وبلاگ


     
     
    209- گاواربان - ترنم اندیشه
    [ و انس پسر مالک را نزد طلحه و زبیر به بصره فرستاد تا آنان را حدیثى به یاد آرد که از رسول خدا ( ص ) شنیده بود . انس از رساندن پیام سر برتافت و چون بازگشت گفت : « فراموش کردم . » امام فرمود : ] اگر دروغ میگویى خدایت به سپیدى درخشان گرفتار گرداند که عمامه آن نپوشاند [ یعنى بیمارى برص . از آن پس انس را در چهره برص پدید گردید و کس جز با نقاب او را ندید . ] [نهج البلاغه]
  • 209- گاواربان
    نویسنده: اندیشه شنبه 85/8/20 ساعت 8:0 ع

    وقتی پستچی بسته را دستم داد بی اختیار در عالم خیال وارد سبزوار شدم. بی توجه به حرکت انگشتانم که در پی ایجاد نقش امضا بر روی دفتر پستچی، خطوطی می نگاشت، لبخندی حاکی از ورود دوباره به این شهر بر روی لبانم نقش بست. پس از آزاد شدن انگشتانم، بی درنگ بسته را گشودم و حالا در لانگ شات دوربین سها، صفورا را می دیدم و برادرش را ، قنبرعلی و گاواربون را هم؛ و عجیب تر از آن خود دولت آبادی و صانعی پور هم آنجا بودند! صانعی پور همان عینکش را بر چشم داشت (فکر می کنم الان عینک نمی زند).
    می دانستم که این صحنه آرایی درست صورت نگرفته و حداقل باید صانعی پور را از آن بیرون می کشیدم، او هم حالا در دنیای واقعی بود! بی آنکه بدانم آن قدر به صحنه نمایش نگریستم تا در مقابل چشمان من هم "شب و دشت در هم آمیخت"...
    -----------------
    نمی دونم چرا هر موقع یاد سبزوار می افتم اولین چیزی که به ذهنم خطور می کنه فلاش دوربین سهاست و بعد بی اختیار به سوی مشهد و حرم امام رضا میرم و صحنه ایی رو یادم می افته که سها با چادر، در مقابل درب ورودی حرم ایستاده بود و با چشمان نمناک؛ اذن دخول می خواست و بعد من هم به دنبالش وارد حرم می شم و لحظه ورود به حرم با لحظه پرواز روحم در هم آمیخته است...
    -----------------
    هیچ وقت یادم نمیره که سالها پیش برای اولین بار فرشته حکمت از من درخواست بازیگری کرد. متن داستان را برایم توضیح داد و گفت علاقمند است که من هم نقشی بر عهده بگیرم. ولی پدرم مخالفت کرد و من استدلال پدرم را پذیرفتم، هرچند که؛ هیچ وقت؛ جرات نکردم برای بزرگواری مثل حکمت آن را توضیح دهم. حالا می فهمم که نقش دیگران را بازی کردن چقدر راحت است، نقش خودم را نمی تونم بازی کنم!
    -----------------

    زیباترین حرفت را بگو
    و هراس مدار از آن که بگویند
    ترانه یی بیهوده می خوانید
    چرا که ترانه ما ترانه بیهودگی نیست
    چرا که عشق حرفی بیهوده نیست
    حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
    به خاطر فردای ما اگر بر ماش منتی است
    چرا که عشق خود فرداست

    خود همیشه است.


  •