جستجو:
خانه
مدیریت
ایمیل من
شناسنامه
پارسی یار

مجموع بازدیدهای وبلاگ: 125070
تعداد بازدید امروز: 4
  • درباره من


    176- سنگ سفید آرزوها - ترنم اندیشه
  • لوگوی من


  • آرشیو


  • اشتراک در وبلاگ


     
     
    176- سنگ سفید آرزوها - ترنم اندیشه
    [ و آن حضرت را از فرموده رسول ( ص ) پرسیدند « پیرى را با خضاب بپوشانید و خود را همانند یهود مگردانید » گفت : ] او که درود خدا بر وى باد چنین فرمود : و شمار مرد دین اندک بود . اما اکنون که میدان اسلام فراخ گردیده و دعوت آن به همه جا رسیده ، هر کس آن کند که خواهد . [نهج البلاغه]
  • 176- سنگ سفید آرزوها
    نویسنده: اندیشه یکشنبه 85/6/5 ساعت 10:25 ص

    انگار در این سالیان طولانی، زمان ایستاده بود! هیچ چیز تغییر نکرده بود. سبزه ها، سنگ ها ، درخت تنهای مهربانی و حتی سکوت کلیسا و مورچه ها هم!

    وقتی پا به درون کلیسا گذاشتم اولین چیزی که مرا به سوی خود خواند همان سنگ سفیدی بود که همچو فانوس سپید نسبتا بزرگی، بر دیواره کلیسای نیمه تاریک می درخشید و تمام خاطرات کودکی ام را  زنده  می کرد. آبشارهای نور خورشید از لابلای پنجره های باریک بالای کلیسا، صحنه نمایش واقعی را برایم  فراهم ساخته بود؛  نمایش خاطره. .حالا به وضوح، خاطرات کودکی ام را می دیدم. نه!  خاطره نبود خود واقعیت بود!

    ***

    من صدای خودم را  می شنیدم!  صدای خنده های کودکانه ی من و تو، تمام فضای کلیسا را پر کرده بود. هنوز آلبالوهایی را که از باغ چیده بودیم آویز گوشهایمان  بود.  من یک سنگ کوچک برداشتم و با تمام صداقت و پاکی کودک درونم، آرزو کردم، بعد آن را با روغن شمع، چرب کرده و به سنگ سفید چسباندم.  ولی تو در چشمهایت نگرانی موج می زد. هرچند که من اصلا توجهی به گذشت زمان نداشتم و تازه به وجد آمده بودم.

    تو دست منو کشیدی و به زور بالا بردی. آفتاب و نور شدید آن چشمم را می آزرد. من چشمانم را بستم. زلالی اشکهایم در زیر نور آفتاب برق می زد. همه جا نور بود و تو همچنان منو به دنبال خودت  کشیدی. وای! نمی دانی چقدر لذتبخشه آدم با چشمان بسته و خیال  راحت و در آرامش کامل؛ دست در دست دیگری؛ بدود!  تمام خطوط سفید و نورانی جاده ی کلیسا را با چشمان بسته دویدم. سبزه زار کنار جاده هم از صدای من به هیجان آمده بود!

    ***

    از لا به لای آبشارهای نور می گذرم  و مرغابی  تنم را از برکه ی آرام کلیسا به بیرون می کشم. می دانم که دیگر اینجا نخواهم آمد!

    هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را

    زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد


  •