جستجو:
خانه
مدیریت
ایمیل من
شناسنامه
پارسی یار

مجموع بازدیدهای وبلاگ: 125155
تعداد بازدید امروز: 11
  • درباره من


    ‏139- سیمرغ - 1‏ - ترنم اندیشه
  • لوگوی من


  • آرشیو


  • اشتراک در وبلاگ


     
     
    ‏139- سیمرغ - 1‏ - ترنم اندیشه
    کسی جز نیک بخت، دانش را دوست ندارد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
  • ‏139- سیمرغ - 1‏
    نویسنده: اندیشه یکشنبه 85/2/24 ساعت 7:0 ص

    جاودانه

    نمی تونم ازش بنویسم! دوست داشتم خیلی چیزا در مورد اون بنویسم. اون که سپید بود و پاک و مهربون، ولی هر موقع می خوام ازش بنویسم دلم سخت به تپش می افته و اونقدر تند می زنه که انگار می خواد از قفسه سینه ام بیرون بیفته. اصلا نمی دونم کی بود و از کجا اومد؟! ولی می دونم که خیلی راحت اومد تو دلم نشست. فکر می کردم بالاخره یه روز راه خودش رو می ره! فکر می کردم بزودی دست از دلم بر می داره! ولی هرگز این اتفاق نیفتاد. الان همیشه با منه! سالهاست... و خواهد بود و همیشه ازش و براش خواهم نوشت، تا عمر دارم. من بی محابا به همه می گم که تو اندیشه، اون داره می نویسه، ولی هیچکس باور نمی کنه! حتی هیچکس باور  نمیکنه که رهگذر رو اون شروع کرد!

     

    نور مهر

    نور مهر هم از عجایب روزگاره. اون هم درست در موقعی که سر بزنگاه بین کفر و ایمان بود با من آشنا شد. هر آن ممکن بود پام بلغزه، هر آن ممکن بود به ته دره سقوط کنم. حالا فرض کن در چنین شرایطی نوری بسیار قوی چشمات رو روشن کنه و راهنمات بشه. «جاودانه» اونو برام به ارمغان اورد. فقط همین کافیه که تا ابد مدیون «جاودانه» باشم.

     

    پروانه مهر

    این یکی رو نمی شناسم! واقعا خوب فرصت نکردم بشناسمش. اصلا نمی دونم کیه و از کجا دوستی اش را با من شروع کرد؟ تا اونجایی که یادمه آشنایی اش با من از یک کلبه شروع شد. کلبه ایی که همه اونجا جمع بودن و آبشاری از صداقت و نور در اون می بارید.

    حالا دیگه با اونم دوستم. جالبه که اون فقط داستان عشق بلده. هر چه بهش می گم از یه چیز دیگر هم حرف بزن اون فقط از عشق می گه! فقط نمی دونم چرا وقتی حرف می زنه چشماش خیسه؟! اصلا یادم نمیاد بی چشم  تر، برام یه چیزی گفته باشه. «پرستو» اسمش رو پروانه گذاشته!

    راستی! پروانه غریبه! اینو پرستو هم فهمیده! دلم برای پروانه خیلی می سوزه!

     

    همایونی مهر

    همون روز اول که دیدمش دلش رو تو دستش گرفته بود و ازش نور بیرون می زد. اون روز جرات نکردم سوال کنم که این نور رو ازکجا آوردی و الان هم که می دونم جرات ندارم دیگه بنویسم. بعضی شبا اونقدر باهم می خندیدیم تا بتونیم راحت گریه کنیم. بعضی وقتا برای دیدن همدیگه فاصله ی بین شیراز-تهران را به طرفه العینی طی می کنیم. نه! بذار راحت بگم من اگه هر هفته اونو نبینم دلم تنگ میشه. لابد به خاطر همینه که اونم به همون اندازه من ( و شایدم بیشتر) برا دیدنم میاد.

     

    مهربان

    مهربون بود و صمیمی. اونم نمی دونم از کجا اومد؟! اصلا هدفش از اومدن چی بود؟ آیا آشنا بود؟ یا غریبه؟ بعد که اومد همه رو ول کرد، چسبید به من! با من مثل یه دوست بود، یه دوست صمیمی. یادمه یه چند روزی ندبه های دلتنگی رو اون می نوشت! و یه روز هم که می خواستم ازش خداحافظی کنم ناراحت شد و خیلی راحت! گذاشت و رفت. اینم یادگاری اونه:

     

    "برای تو...ای مهربانترین برادرم در دنیای مجازی. تنها بودم که چراغم را روشن کردی و مهربانی را برایم به ارمغان آوردی. نمی دانم تا کی می توانم ندبه های دلتنگی ام را ادامه دهم؟! مگر یادت نیست باهم قرار گذاشته بودیم؟ قرار بود مثل دو برادر ... قرار بود من تو را فقط در دنیای مجازی بشناسم. قرار بود دنیای واقعی با من باشد... من به خاطر تو همه چیز را قبول کردم به خاطر پاکی دلت به خاطر مهربانی ات.

    خودت خوب می دانی که این مهربان هم از توست. من آماده ام... من آماده ام تا وظیفه ام را در دنیای واقعی بر عهده گیرم... خودت این وظیفه را برایم تعیین کردی مگر نمی خواهی؟! یادت هست؟ قرارمان این بود ...قرار خدمت گذاشتیم ... من تازه داشتم پاکی را از تو یاد می گرفتم...حالا دیگر واقعا دلواپس شده ام!!!

    خاطرم هست هنوز از یادم نمی رود... مگر می شود تو را از ذهنم دور کنم ..حضورت سبز بود و نفست بوی آشنائی می داد در این روزگار پر از ریا... .چه کنم..؟ من هم دل بستم به این دنیای مجازی...و حقیقت را در کلمات و جمله های تو جستجو کردم... این دوستی هاست که بی دریغ است ...خوب است ..دلنشین و گواراست ..حتم در بیرون از اینجا نمی توانستیم این قدر بی آلایش دل ببندیم ...اینجا که هستم آزادم... هراسی از داوری ندارم... پس ببین چه راحت می گویم و می گوئی ...بی تکلفم... دست و پایم را گم نمی کنم... هول نمیشوم... و چه ساده بهم عادت می کنیم ...خو گرفتنی بس ماندگار... ماهیها را دیده ای که در رقص روی موجها با هم آشنا می شوند... دیده ای؟

    بیا... بیا فرض کنیم که ماهی هستیم... فرض که ایرادی ندارد!... خیال می بافیم و زندگی می کنیم... رسم و رسوم را بلدیم... در پس سلام تو هیچ توقعی نیست و این زیبا ترین سلامهاست... بیا دوست من... همدم من.. آشنایم... نگذار بیش از این منتظرت بمانم... دلم را شاد کن با آمدنت و نوشتنت حتی یک حرف... نیاز به خوانده شدن دارم... همدلی و یکرنگی... این است آرزوی من... و دوستانت و...

    دستانت شکوفه بزند چونان باغی پر از گل... دلت از هر چه اندوه خالی... و فکرت روشن و پر نور باد... امید که وقتی آمدی میزبان لایقی باشم... نور مهرت جاودان ای پروانه ی مهربان من..."

     

    فهمیزی

    من دعوتش نکرده بودم! یه شب در زد و خیلی ساده اومد تو! و الان سالهاست با هم دوستیم. دوستی من و اون خیلی عجیبه! آخه ما دوتا خیلی تفاوتها داریم. چه روزگاران که باهم در غربت گذروندیم و در زیر یک سقف گفتیم و خندیدیم؟ انگار قرن هاست که باهم دوستیم. هنوز هم هر هفته چهارشنبه شبها، همدیگه رو می بینیم!!  ولی عجیب تر اینه که هیچ حرفی نداریم تا به زبان سر بهم بگیم و فقط دلهامون با همدیگه نجوا می کنه. یادمه آن روز که هر دو رهگذر بودیم و چقدر سر این جملات باهم بحث کردیم ولی حرف مرد یکی بود:

    اون نشونه ها را واژگان خداوند می دونه، برای کتاب زندگی و می گه اگه هدف رسیدن به نور لایزال الهیه، باید نشونه ها رو پاس بداریم و رهرو نشونه ها باشیم! سخت معتقده که نشونه ها راه رسیدن به نوره.

    ادامه داره...


  •