شايد چون عادت ندارم يك شعر تنها تو وبلاگم بذارم، اين شعر رو مدتهاست ننوشتم. بازهم به اين علت كه كنارش نمي شود هيچ چيز ديگر گفت. اما الان بايد اينجا بنويسمش:
انشام دوباره بيست باباي گلمموضوع، كسي كه نيست باباي گلمديشب همسايه به من گفت يتيممعناي يتيم چيست باباي گلمگفتا كه بهار خون باباي گلمگفتم كمي از بهار خون حرف بزناز غيرت شهر واژگون حرف بزنوقتي پدرم شهيد شد مجنون بودآقاي معلم از جنون حرف بزن...(به همين صورت پشت در اتاق يكي از استادهام نوشته شده بود با اين عبارت : تقديم به فرزندان عزيز جانبازان شيميايي ؛ اما اينجا نه به عنوان تقديم كه فقط خواندم زبان دل فرزندان شهدا را )