دنياي وارونه!!!
مي گفت يه روز اين دنيا وارونه مي شه و آدما با هم خوب مي شن، اما مگه كسي دنياي وارونه رو باور مي كنه. مي خواست يه راهي بره كه كمتر كسي رفته باشه. اما مگه گذاشتنش توي اين شلوغي هاي قانونمند و بي سر و ته يكي واسه خودش باشه. هي مي ناليد. از كي و از چي، سر دل خودش بود و يه قانون ديگه واسه خودش. دوست داشت روي قله ي دلش همون پرچمي رو علم كنه كه با دست خط خودش روش نوشته بود « اين منم ». اما مگه گذاشتنش. خواست هموني باشه كه تو آيينه ي دلش يه تصوير واضح و روشن ازش داشت. اما مگه ميشه غير قانون آدما قانون نوشت؟...يه عمري بهش ياد داده بودن كه پرستو پرنده ي عشقه ولي خوب كه بهش نگاه كرد ديد پرستو هم مثل پرنده هاي ديگست. اينو فهميد، چون دقيق تر به پرنده نگاه كرد. خواست بگه با همون نگاه هم مي شه گفت كه كركس هم پرنده ي عشقه، ولي مگه كسي باور مي كنه. شايد باور اين، يعني دنيا وارونه شده. بهش گفته بودن خدا مال سختيهاست، خوشي كه اومد خدا نقشش از ما جداست. بهش گفته بودن برا پرستش بايد ضجه زد و گريه كرد، يه موقع نخندي چون خدا جاش فقط تو قلب دل شكسته هاست. خواست واسه يه بارم كه شده بشينه پيش خدا و با هم بخندن، اما اگه خدا نمي اومد چي؟...مي گفت اين همه تا به حال دلم شكسته، مي گفت كاش يه قدرتي داشتم تا منم بتونم واسه يه بارم كه شده دل خدارو بشكنم، اون وقت مي فهميد دل شكستن چه حالي داره. اما نه، اون كه گفت خدا كه تا حالا دلشو نشكونده.
مي گفت خودش مگه نمي گه هر چي مي خواين از من بخواين نه از بنده. مي گفت شايد نگاه منم مثه مردم ديگست. مي گفت شايد قانون منم با بقيه يكيه. مي گفت شايد منم ياد گرفتم فقط پرستو رو پرنده ي عشق ببينم. مي گفت آره كركس هم پرنده ي خداست. مي گفت مي خوام دنياي خودم داشته باشم. مي گفت مي خوام دنيا رو وارونه ببينم...
گفتمش آخه مگه مي شه وارونه رو باور كرد؟!!!
مسافر