سلام عزيز دل / نظرم رو نوشتم و درد دلم رو . اما بعد درددلم رو برداشتم چون ترسيدم وسيله گمراهي بقيه بشه. اون بخش ممنوع رو برات آف ميزارم. اينم نظر : نميدونم چرا از هر طرف ميريم و به هركجا نگاه ميكنيم سايه سنگين غم و اندوه هست كه همه جا حضور داره اصلا انگار همه چي قاطي و پاطي شده ... همه چي بهم ريخته يا شايدم اين منم كه بهم ريختم و قاطي كردم و دارم بقيه رو اينجوري ميبينم ....
نظرها و نوشته هايي كه ميخونيم منظورم اينجا فقط نيست ... كلي ميگم ... توي هر وبلاگ ديگه اي كه نگاه ميكني پر است از حسرت / سرشار از غم / لبريز از نياز / مملو از بيماري / خفه از درد . و گاهي مطالبي كه به يه بهانه اي يه جورايي به اهل بيت ربط داده ميشه از اوون سفلا ي زمين تا اوون اعلاي آسمون ... يه چيزايي راجع به عشق و عاشقي ... بخدا خسته هستم از اين همه ديدن و شنيدن و خوندن هاي اينجوري. ناتوان شدم از فكر كردن ها و تامل كردن ها. يا مثل هميشه واگويه درد و رنج دل زخمي و عاشقم رو در جاي ديگه ديدن و خوندن و حس كردن .
آخه اين درد كه آقاي منزوي ميگه تا صبحدم به ياد تو شب را قدم زدم ...از تفريح و براي تنوع نبوده بخدا ...