جستجو:
خانه
مدیریت
ایمیل من
شناسنامه
پارسی یار

مجموع بازدیدهای وبلاگ: 124878
تعداد بازدید امروز: 1
  • درباره من


    اندیشه - ترنم اندیشه
  • لوگوی من


  • آرشیو


  • اشتراک در وبلاگ


     
     
    اندیشه - ترنم اندیشه
    به رگهاى دل این آدمى گوشتپاره‏اى آویزان است که شگفت‏تر چیز که در اوست آن است ، و آن دل است زیرا که دل را ماده‏ها بود از حکمت و ضدهایى مخالف آن پس اگر در دل امیدى پدید آید ، طمع آن را خوار گرداند و اگر طمع بر آن هجوم آرد ، حرص آن را تباه سازد ، و اگر نومیدى بر آن دست یابد ، دریغ آن را بکشد ، و اگر خشمش بگیرد بر آشوبد و آرام نپذیرد ، اگر سعادت خرسندى‏اش نصیب شود ، عنان خویشتندارى از دست بدهد ، و اگر ترس به ناگاه او را فرا گیرد ، پرهیزیدن او را مشغول گرداند ، و اگر گشایشى در کارش پدید آید ، غفلت او را برباید ، و اگر مالى به دست آرد ، توانگرى وى را به سرکشى وادارد ، و اگر مصیبتى بدو رسد ناشکیبایى رسوایش کند ، و اگر به درویشى گرفتار شود ، به بلا دچار شود ، و اگر گرسنگى بى طاقتش گرداند ، ناتوانى وى را از پاى بنشاند ، و اگر پر سیر گردد ، پرى شکم زیانش رساند . پس هر تقصیر ، آن را زیان است ، و گذراندن از هر حد موجب تباهى و تاوان . [نهج البلاغه]
  • 233- کافه کودکی هایمان
    نویسنده: اندیشه شنبه 85/11/14 ساعت 8:0 ص

    بعضی وقتا که ناراحت میشم، دیگه صبور هم نیستم! کلمات رو پشت سر هم می چینم، بی اراده و فی البداهه. بعدا" هم می بینم پُر از ابهامه، اما بهش دست نمی زنم. ولی این بار اشتباه داشت. اگه «شقایق» می دید، تعجب می کرد. خوشبختانه «نور مهر» به کمکم اومد! به فال نیک می گیرم.
    حالا خودم هم از کمکش در تعجبم. فقط یه دلیل می تونه داشته باشه: «الهه» براش خیلی عزیزه، همین.
    بقیه اش رو دیگه کماکان دست نزدم:

    می خواستم بگویم از کافه بنویس!
    آنجا که عشق طالع شد
    آنجا که جوان بودیم
    و جهان عبور می کرد
    پر هیاهو،
    اما دور از ما!

    می دانم، می دانم
    آن کافه، سالهاست که ویران شده
    ولی میزهایش، در خاطره من هست هنوز
    تو پشت یک میز چوبی؛
    آن گوشه، پشت آن حفاظ
    یادت می آید؟!

    او پشت پیشخوانِ سبز ایستاده بود
    با گل های زرد کاغذی!
    عشق، فنجانی بود پر از ...
    قهوه ؟
    نه، عسل!
    و دنیا پر از قصه بود

    حالا دیگر او هم نیست
    نه تو ، نه من و نه او!
    باز ی های کودکی مان هم تمام شد
    به همین سادگی!

    حالا دیگر بزرگ شده ایم
    هم من ، هم تو و هم او!
    ولی هنوز دره های زیبا برجاست
    و شعله های شقایق مشتعل،
    که از دورترین نقاط فاصله
    غریبانه ترین خلوت هایم را می نوازد

    و چشم هایم،
    هنوز هم گاهی خواب کافه می بینند
    و چشم هایی که نیم رخم را
    از سایه به آفتاب می رسانند

    حالا دیگر برو
    قطره های اشکم بدرقه راهت...


  • <   <<   21   22   23   24   25   >>   >