سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  جستجو:
خانه
مدیریت
ایمیل من
شناسنامه
پارسی یار

مجموع بازدیدهای وبلاگ: 122545
تعداد بازدید امروز: 7
  • درباره من


    186- شهریار - ترنم اندیشه
  • لوگوی من


  • آرشیو


  • اشتراک در وبلاگ


     
     
    186- شهریار - ترنم اندیشه
    بدترین دانش آن است که هدایتت را تباه کند . [امام علی علیه السلام]
  • 186- شهریار
    نویسنده: اندیشه دوشنبه 85/6/27 ساعت 9:47 ص

    اولین بار تو هتل دیدمش. یکی از اون هزارانی که داشت کافی بود تا منو شیفته خودش بکنه. تو هتل موفق نشدم بهش نزدیک بشم! ولی موقع سوار شدن به سرویس، خودم رو بهش چسبوندم! تا کنارش باشم و بالاخره موفق شدم در کنار دنیایی از عشق و ادبیات باشم. به خاطر اینکه راحت باشه من کنار پنجره نشستم.
    الان بعد از گذشت سالها، فکر می کنم که شاید اون روز بهش فرصت ندادم تا از سیر اطراف لذت ببره؛ جوانی سمج و تشنه
    ، در کنار دریا نشسته بود!

    خیلی حرفها زدیم. هرچند من، بیشتر شنونده بودم. نمی دونم چی شد که سخن به شهریار رسید. «دکترطالبی» با لهجه شیرین بجستانی، داستانی از شهریار برام تعریف کرد که هنوز هم یادآوری اون اشک در چشمام جمع می کنه. همچنانکه که دکتر؛ با چشمانی خیس؛ اونو برام تعریف کرد:

    "اواخر عمر استاد شهریار؛ که ایشون برای انجام کاری به تهران آمده بودند؛ من و یک نفر دیگر از دوستان همراه استاد داخل اتومبیل در حرکت بودیم. استاد صندلی عقب و پشت سر راننده نشسته بودند. وقتی اتومبیل ما از منطقه اطراف منیریه رد می شد استاد آهسته با سر عصایی که دستش بود به پشت راننده زد و گفت که نگهدارد! به چهره اش که نگریستم دیدم بسیار منقلب است. راننده نگاهی به من کرد و من با حرکت  سر به راننده اشاره کردم که توقف کند.

    از اتومبیل پیاده شد و به سمت خونه ایی قدیمی حرکت کرد. خونه از اونهایی بود که قدیم در تهران زیاد می ساختند. خونه هایی با نمای آجر و پله هایی بیرون خونه. وقتی استاد شهریار به مقابل خونه رسید روی پله نشست و به نقطه ایی روی زمین خیره شد!

    ما همچنان مبهوت این صحنه بودیم شاید حدود چند دقیقه ایی استاد اونجا روی پله نشست و بعد آروم بلند شد و به طرف اتومبیل آمد و سوار شد و به راننده اشاره کرد که برود.

    اون موقع استاد اونقدر حالش نامساعد بود که ما جرات نکردیم دلیل عمل ایشون را بپرسیم، ولی وقتی بعدا حکمت ماجرای اون خونه و نشستن استاد روی اون پله ها رو پرسیدم استاد پاسخ داد: مگر نمی دونی اونجا خونه اون (یار) بود....!"

    آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
    در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

    شهریارا! بی حبیب خود نمی کردی  سفر
    این سفر راه قیامت می روی تنها چرا ؟


  •